فاضل سراجی | ||
|
شد دوش میان ما حکایت آغاز از هر بن موی من برآمد آواز شب رفت و حدیث ما به پایان نرسید شب را چه گنه؟ حدیث ما بود دراز
غازهای وحشی رفته اند
تپه هایی که فراز آنها به پرواز بودند
سوگوار و سیاهند. بشتاب که از رهش به گردی برسی در کوی وفا به اهل دردی برسی رو خاک شو اندر ره خدمت، شاهی باشد که به پای بوس مردی برسی ای دوست غمت مرا چوی مویی کرده است صد گونه بلا از تو برون آورده است گفتم که مگر غم تو من می خوردم می در نگرم غمت مرا می خورده است گواه تنهایی ام، سطرهای نانوشته، میان بغض های فرو خورده ایست که نبودنت را فریاد می کشد. من از نهایت شب حرف می زنم من از نهایت تاریکی و از نهایت شب حرف می زنم اگر به خانۀ من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیار و یک دریچه که از آن به ازدحام کوچۀ خوشبخت بنگرم. تا گردش گردون فلک، تابان است بس عاقل با هنر که سرگردان است تو غره مشو ز شادی ای گر داری در هر شادی هزار غم پنهان است
حلقه تا بر سر زلف تو گلندام افتاد هیچ دل نیست مگر آنکه در این دام افتاد در ازل پرده میان من و معشوق نبود در تعیّن شدم و کار به پیغام افتاد سر برآرم به جنون جامه به تن چاک زنم پره پوشی چه کنم طشت من از بام افتاد در ره عشق سلامت همه در رنج و بلاست کام آنراست که دلخسته و ناکام افتاد مستی ما بود از گردش چشم ساقی سر و کار دگران است که با جام افتاد
هر ذره ز مهر توست جانی بی تاب هر شبنمی از یاد تو چشمی پر آب هر برگ گلی است یک کتاب از سخنت هر غنچه، کتابخانه ای پر ز کتاب
نظرات شما عزیزان: موضوعات مرتبط: برچسبها: [ جمعه 17 شهريور 1391برچسب:شعرکوتاه, ] [ 17:50 ] [ fazel ]
|
|
[ طراحی : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin ] |